سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شیوا 2 تا صدف ریز دریایی داشت . شیوا : بابا یه صدفهایی هست - بزرگه - بذاری کنار گوشت صدای دریا میاد . کاشکی از اون صدف ها داشتم . گفتم : یه وقت می شکست بعد می گفتی " کاشکی نداشتم " . شیوا : نخیر . می گفتم کاشکی بیشتر ازش مواظبت می کردم .

^ 5:53 صبح - تغییر : [عشقستان اسماعیل] 4:2 عصر
- نوسازی - نظر

+ شیوا گفت : میخوام پیش تو باشم . محکم بغلش کردم . شیوا : به من نچسب . مثل چله زمس-تابس-زمستون میشه ! ... گرمم میشه .
^ 6:5 صبح - تغییر : [شما] 2:25 عصر
- نوسازی - نظر
خانمم از دندان پزشکی اومد . داشت شرح کارهایی که رو دندونش شده بود می داد . گفت : دکتر مومنی بود . با " بسم الله " کارشو شروع کرد . شیوا : که خراب نشه خانم : آره . شیوا : چون دوست داشت خواست دندونت خراب نشه ! خانم : نه . برای همه مریضاش میگه . شیوا : از کجا می دونی ؟ - شما (ویرایش | حذف)

خانم : شانس آوردم زودتر رفتم و الا ریشه شو باید می کشید . شیوا : بی ریشه می شدی ؟ ... ریشه مصنوعی برات میذاشت ؟! - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا رو به مادرش : بابا هم مثل ما خال داره . عادت خاله ؟
^ 6:20 صبح - تغییر : [تک درخت] 11:33 صبح
- نوسازی - نظر
شیوا : میخوای بری کامپیوتر ؟ گفتم : آره . گفت : نمیذارم بری . باید اینجا بمونی . پاتو از وسط قطع می کنم ! - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ یه هفته ای می خواستن برن مسافرت . شیوا : بابا ! دلت برام تنگ میشه ؟ گفتم : نه . گفت : خیلی بدی . من دلم برات تنگ میشه تو هم باید دلت برام تنگ بشه !
^ 6:23 صبح - تغییر : [تک درخت] 11:33 صبح
- نوسازی - نظر

+ شیوا : بابا ! اگه پاهامون به هم چسبیده بود نمی تونستیم از پله بالا بریم . نگاه کن . اینطوری راه می رفتیم ( شروع کرد با پنجه راه رفتن )
^ 6:26 صبح - تغییر : [تک درخت] 11:33 صبح
- نوسازی - نظر

+ صحبت مرگ شد . گفتم : همه به نوبت میان و میرن . شیوا : وقتی شما مردین بعد من می میرم . وقتی من مردم بچه من و بعدا بچه اون بچه بچه بچه همینطور تا آسمون بچه بچه بچه ! گفتم : کی به تو گفت ؟ گفت : خودم می دونستم .
^ 6:29 صبح - تغییر : [تک درخت] 11:33 صبح
- نوسازی - نظر

+ شیوا : چرا آدم سکسکه می کنه ؟ گفتم : وقتی این قسمت ها تحریک بشه ... گفت : تحریک چیه ؟گفتم : وقتی گیرنده های ... گفت : مگه تلویزیونه گیرنده داره ؟ گفتم : وقتی مواد شیمیایی ... گفت : مثل چیپس و پفک ؟ چیپس و پفک هم نخوریم سکسکه می کنیم . گفتم : یه سوال کردی چند تا سوال از توش در اومد . گفت : آره . مثل تخم مرغ شانسی !
^ 6:3 صبح - تغییر : [وزنه سیاسی] 10:20 صبح
- نوسازی - نظر


+ شیوا : بابا چرا - مگه شربت خودش آب نیست ؟ پس چرا باید روش آب بخوریم ؟ گفتم : بشوره ببره . گفت : بیشتر بشه داروش ؟
^ 5:39 صبح - تغییر : [شمس الظلام] 9:9 صبح
- نوسازی - نظر

+ از سفر اومدم . شیوا داشت خبر می داد : بابا ! مامان قرص آهنمو به من نداد . بزرگ گن - بزرگ کنو به من نداد . قد بلند کن ! ( منظورش شربت زینک بود )
^ 5:40 صبح - تغییر : [شمس الظلام] 9:9 صبح
- نوسازی - نظر
داروشو دادم و گفتم : بسم الله باید بگی که خاصیت دوا برسه . گفت : به کی برسه ؟ - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا : بابا چرا مورچه ها اینقدر خنگن ؟ ناخون می خورن ... تو گلوشون گیر نمی کنه ؟ خدا رو شکر ما خنگ نیستیم .
^ 5:42 صبح - تغییر : [شمس الظلام] 9:9 صبح
- نوسازی - نظر
توی شمال یه لاک پشت کوچولو تو خونه مون دیده شد . شیوا پس از بازگشت از سفر گفت : لاک پشته خوب شد که گم شد و الا باید می آوردم . آخه دوستم می گفت " اونو ببریم قم " . من ازش بدم میاد . - شما (ویرایش | حذف)

نظر

+ شیوا : بابا ! آمنه زبون تو رو - زبون نه - نوشته تو رو نمی تونه بخونه .
^ 5:43 صبح - تغییر : [شمس الظلام] 9:9 صبح
- نوسازی - نظر

+ شیوا : بابا کی آب زبونمونو می بره زبونمون خشک میشه ؟ گفتم : بدن که کم آب بشه زبون خشک میشه ( راه های آب از دست دادن رو براش شمردم . اشک-آبریزش بینی-آب دهان که بیرون می ریزیم-عرق-ادرار-مدفوع) گفت : وقتی اشک می ریزیم آب دهنمون میره اونجا !
^ 5:46 صبح - تغییر : [شمس الظلام] 9:9 صبح
- نوسازی - نظر

نوشته شده در  جمعه 95/7/2ساعت  5:53 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]